به قحطی احساس که نزدیک تر می شوی، بن بست خیال را باور می کنی
و دیگر فرق نمی کند که کجای این دنیا قصه بهار جاودانه زندگی را
یک بار که نه، بارها و بارها خوانده ای.
انگار همه دست به دست هم داده اند تا اندوه را مهمان دلت کنند
و شانه های لرزانت را زیر بار غصه ها خم نگه دارند. و باغ خاطره ها را آباد که نه ویران کنند
و این تمام حقیقت لحظه های تنهایی است
که در امتداد ثانیه های بلند روزهای غریب، عطر خوش گل را از ترانه می گیرد
و کوچ قصه های تکراری را دچار گردباد حوادث می کند!!!
بی آنکه بگذارد فصل دل خوشی های هر چند کوچک را جدی بگیری.
|